یا قمر بنی هاشم....
دلم چنان تنگ است که حتی سیل آساترین بارش اشک هم تسکین دردم نیست…
و صدایم چنان گلوگیر است که هیچ فریادی را یارای درهم شکستن سکوتش نیست…
می خواهم بنویسم از چشمانت،چشمانی که تمام گیتی را در خود جای داده است اما نوشتن از تو سخت است همچون درک عظمت جایگاهت، و معنا کردن غربتت دشوار است آن هنگام که زیر هجوم وحشیانه ی دیوصفتان روزگار یکه و تنها، مشک به دست شمشیر می زدی و خدا را به یاری خویش فرامی خواندی…
سخت است از اندوهت نوشتن آن هنگام که در دستان مهربانت امان نامه ای را دیدی که عرق شرم بر پیشانی آسمانی ات نشاند؛ شرم از حسین، از نگاه پرمهر زینب و شرم از چشمان پرسش گر کودکانی که عمق نگاه نافذ عمو برایشان تیکه گاهی بود عظیم… و تو مثل همیشه معرفتت را به عرش رساندی….
آفرین بر فضلت ابوفاضل….
ای زاده ی ام البنین و پسر فاطمه وسعت آسمان یادآور مهربانی توست…!
سقای حرم!دستان جدا از تن تو آیینه ی هزار بار لطف و مهربانی است….
آه از داغ تو که کوه صبر حسینی را شکست و آه از دل حسین که همزمان با پایین آمدن عمود خیمه ات تمام حجم آسمان بر سرش فروریخت…
عهدیه اسدی صفا، طلبه پایه سوم