40 صبح بی تو...
خورشید شرمناک تر از همیشه طلوع کرده،امروز روز حزن است. بی تو دنیا بوی جنون می دهد و قلبم واژه های درد را به صفحه می نگارد. افسوس که این سطرهای تکراری و این واژه های شعارگونه هم کفاف دل نمیکند و راضی نمیشوم به این گفتن ها و این بغض ها و این افسوس ها . چهل روز است که از عاشورا میگذرد قلب جهان دیگر نای تپیدن ندارد.
خاک کربلا بوی درد می دهد و منتظر است…. منتظر زینب !
زینبی که چهل منزل بغض فروخفته اش را در انتهای گلو حبس کرده است و اینک بازگشته تا سر برتربت غریب برادر بگذارد و زمزمه کند روزهای بیکسی اش را…
بازگشته اما تنها،بی کجاوه، بی حسین، بی عباس…
تنهایی اش را آورده تا به وسعت اندوه کربلا واژه های غربتش را معنا کند…
بازگشته تا حدیث دلتنگی اش را برای حسین بازگو کند…
کربلا برایش یادآور داغ است داغ حسین، داغ عباس و علی اکبر و عون و جعفرش
کربلا هجوم درد است درد بی کسی و تنهایی و غربت….درد حنجر خونین حسین،درد ناله ی هل من ناصر ینصرنی اش…
درد دست های جدا از پیکر، خیمه های سوخته، گوشهای بی گوشواره، نیزه های سر به فلک کشیده، درد گلوی 6ماهه، درد جوانی اکبر….
و اینک زینب بازگشته…
غمگین تر از همیشه، تا به تصویر بکشد روزهای بی حسین را
تا رسالت انجام شده اش را بر زمین بگذارد و فارغ از همه ی دنیا سر بر خاک حسین بگذارد و اشک های چهل روزه اش را نثار تربت برادر نماید…
عهدیه اسدی صفا، طلبه پایه سوم