گفتگوی باد و آب (قسمت چهارم)
حالا ديگر زمزمه هاي آب مدام و بي وقفه در صحرا مي پيچيد. تمام پرندگان بال پهن كرده وبا صداي او گريه مي كردند
وهر كدام به زبان خود مرثيه اي مي خواندند قاصدك ها واقاقي ها روضه خواني مي كردند!نسترن ها وشقايق ها
اشك مي ريختند!
آب صداي گرفته اش را باز كرد وگفت :او آمد اماهمين كه دست بردم تا در آغوشش جان بدهم ،سر برداشت ناگهان
تمام وجودم ترزيد . آيا من لايق نبودم تا فقط او جرعه اي از وجودم كام بگيرد؟او اما انگار با خود زمزمه اي مي كرد
:
برادر بچه هاي تو تشنه باشند و من سيراب!او تشنه رفت ومن شرمنده ومشك ها سر شار از اشك !…
واو رفت ومن ماندم شب و ستاره ها . دل خسته باز به انتظار نشستيم . او جرعه جرعه مژگان بازي گوش مرا هديه
براي لب هاي تشنه ي بچه هاي برادر ارمغان برد ونمي دانم كسي آيا فهميد كه او حتي لب به آب تر نكرد.
وقتي دست كوچكي كاسه اي جلوي لب هاي عمو گرفت ،در آن چشمان زيباي ملتمس خنديد:عمو جان سهم
ساقي آخر است !شما بنوش… وبعد با نم اشك كاسه كاسه سيراب شدستاره ها آن شب آن قدر انتظار كشيدندتا
در سحر يكي يكي از پا افتادند اما من از دور ناله مي كردم. صدايش مي زدم به خود مي پيجيدم وبه اسم مي
خواندمش عباسم! مرا شرمنده ي تمام هستي نكن ! التماس مي كردم و اشك مي ريختم شايد اشك هايم جاري
شود و پايش را بگيرد ماه بني هاشم ! عباس ! فقط يك بار ديگر بيا فقط يك بار…
او آمد اما انگار به صداي من نيامده بود انگار تمام ضجه هاي مرا نشنيده بود . او آمد و انگار تنها يك جمله مي گفت :
اي آب دستان مرا با تو چه هم آغوشي است وقتي كه دست هاي عطش ، گلوي فرزندان حسينم را مي فشارد .
مرا با خنكاي تو چه هم نشيني است كه آفتاب داغ سايه سوز چادر زينبم است …
م.سلیمی