گفتگوی باد و آب (قسمت پنجم)
وقتي موج زدم و خواستم خودم با دست هاي سردم صورت تب دارش را نوازش كنم بر من عتاب كرد : اي آب تو
شرمنده ي آسمان وزمين مي شوي اگر مرا سيراب نكني ، اما چشم هاي من نمي تواند نگاه پراز عطش علي اصغرم
راتاب بياورد من چشم هايم را به تاوان يك لحظه سيراب شدن با پيچ وتاب تو ،تا ابدبه آتش مي كشم . من دست
هايي را كه نتواند يك مشت اميد وآرامش ،به خانواده ي حسينم برسانند ،به جرم تمس يك آن نوازش تو ،به
شمشيرهاي دشمن هديه مي كنم .
من عباسم باب الحوائج هستي ! اگر نتوانم يك حاجت برادر را برآورم ،جان به پاي نگاه برادر مي گذارم . عباسم وبه
همه ي هستي قسم ،چيز ديگري جز دست و چشم وسر وجان ندارم كه براي عشق برادر ،سر ببرم .
به خدا قسم اگردست هايم رادر راه دين ايثار كنم ،دست از حمايت حسين بر نمي دارم .
برو اي آب … سرگردان باش تاتمام زمين.مگر آنكه من اين آب را به لب هاي خشك حسينم برسانم و رقيه اش را
سيراب كنم . اشك هايت ر اتمام زمان مويه كن مكر آنكه من قطره اي از اشك هايت ر ابه گلوي سپيد علي اصغرم
برسانم ورباب بي قرار رابا مشتي از تو آرام كنم برو كه آواز :(هر گاه آب سردي نوشيديدمرا ياد كنيد ) حسينم در
آسمان پيچيد. برو…
واو رفت . مي رفت و داغ تر از من اشك مي ريخت . مي ر فت و مي سوخت …
-من ريشه ي اين دست ها را به تاوان چشيدن خنكاي يك لحظه آب بدون برادر ،به آتـش مي كشم . من اين چشم
هاي شرمنده را كه به پيچ و تاب آب دل داد،به خون مي نشانم .من سرنگون وخاك آلود به پاي برادر مي افتم اگر اين
مشك ،داغ دل برادر را مرهم نكند . اگراين مشك …اكر اين مشك …
واو افتاد . دست هارا جا گذاشت و گفت : كه لياقت آغوش برادر را ندارند . تير هادا به جان چشم هايش خريد تا
لب هاي ترك خورده ي برادر را نبيند وروي زمين افتاد تا فقط يك بار ،نام برادر را به زبان بياورد .
برادرم ،حسين!عباست را در ياب !
آب به خود مي پيچيد .باد سر از صخره ها در آورد وسر گردان و مبهوت ،گيسوي آشفته ي امواج را در آسمان پراكند .
ستاره ها شهاب شدند واز درد سوختند وماه خاموش ولال در گوشه اي پنهان بود.
پس از آن ديگر آب هرگز نقل آنچه ديده بود را تاب نياورد و تا ابد جز صداي شيون موج هايش چيزي به گوش آسمان و
زمين نرسيد.
پايان
م.سلیمی