گفتگوی باد و آب (قسمت سوم)
آن روز در آن صحراي داغ تمام عمر ،آب بودم ونوازش دستانم رااز هيچ جهره ي پاك و پليدي دريغ نكردم به پاي همه
افتادم تا از نفس من جان بگيرند وبر خيزند اما خودم ……….
گريه ي بلند موج در صحراي سوزان و خشك پيچيد .مگر من چه خواستم ؟!از اين همه كران تا كران دامن زندگي ام كه
در سراسر هستي پهن است ،فقط مي خواستم او يك جرعه فقط يك جرعه بردارد ومن فقط يك بوسه از لب هايش
بردارم .زبان خشك و تب دارش را،يك بار در آغوش بگيرم فقط مي خواستم …
باد سر پايين انداخت و انگار لاي سنگ ها پنهان شد.موج در دل آب آنقدر سهمگين بود كه مي خواست زمين را
بشكافد همه قدرت باد در مقابل سوز سوزنده ي آب ناچيز بود – مي شود آرام تر زمرمه كني ؟وقتي صداي هق
هق موجهايت در هوا مي پيچد آسمان هم بي تاب مي شود وهستي به خطر مي افتد !عرش و فرش به لرزه در مي
آيد.آرام باش !آرام تر !دست هاي آب در سينه ي سپيدش چنگ انداخت ومشتي سنگ سرخ از لابه لاي انگشتانش به
ساحل چكيد .آن شب وقتي ماه صورتش در چشمانم درخشيد به خود باليدم .تمام ستاره هاي زمين در دامنم جمع
شده بودند تا وقتي او مي آيد دست هايش را ببوسند ماه هم آمده بود تا تماك نورش رابراي ابد بابوسه ي چشمانش
تضمين كند .آن شب او خراميدوپادر من گذاشت وصورتم را نوازش كرد من هم تمام خنكاي وجودم را يك جاجمع كردم تا
به مشتي اشك شوق گونه هاي تب دارش را نوازش كنم وبي آنكه خودش بخواهدبه عمق جانش بنشينم
باد انگار رفته بود ويا شايد صورت پنهان كرده بود ودر گوشه اي بي صدا ناله مي كرد
م.سلیمی