گفتگوی باد و آب (قسمت دوم)
باد دستی به صورت لطیف آب کشید وزمزمه کرد :چقدر بی تابی می کنی ،وقتی از آن بالادر صحرا می گشتم ديدم كه
چطور از درد به خود می یچی و آرام و قرار نداری .آخر این چه دردی است که تورا که مایه ی حیات زمین ولطیف ترین
موجود هستی را این طوهیچر آزار می دهد ؟من از زخم ها وتلخی های زیادی در جای جای این زمین وآسمان خبر دارم.
درصحراها وکوهای دوردست که دست کسی به آنها نمی رسد ،یا در در یاهای ناشناخته وجنگل های به هم یچیده
،هر جا که توبودی من سرکم می کشیدم اما ندیدم هیچ کدامشان این طور دل دریایی تورابلرزانند .بگو چه شده که این
طور بی تاب وبی قرارموج هایت سر به سنگ هاوصخره ها می کوبندواز ناله خسته نمی شوند!بگو چه گم کرده ای
گه تورا این طورنگران کرده است.آب نا توان ازگفتن هر آنچه در دلش جاری بود
با پریشانی موجی غلتاند وآه کشید :چه طور آنچه راکه من آن روز برایت باز گو
کنم .مگر می شود درد عظیم را در کاسه ای اشک خلاصه کرد؟من آبم !سرد
ودل چسب .آفریده شده ام تا دل های مرده رابا جویبار انگشتان لطیفم زندگی
ببخشم مامورم که لب های تشنه وخشک تمام خارهای زمین را نم
بزنم .بازی گوشی عاشقانه او فرو رفتن دررگ برگ لطیف گل هاست ودلبری
ام مروارید مروارید غلتیدن از برگ های تیز وزبر درختان وحشی است .من آنم که تمام هستی را خدا از ذل لطیف
وپاک من آفریدامامن ،داغ دار از رنجی که هرروز تن تب دارم را به آه های جان کاه از لابه لای صخره هاوسنگ های زمین
می جوشاند.می سوزم وسر به صخره ها می کوبم.
باد-بی قراری می کرد وبر چهره ی لطیف رود خط می کشید. طاقتم را بردی و صبرم تمام شد.بگو این درد چیست که
دل بزرگ و دریایی تو رااین طور می خراشد؟بگو …
آب-ناگهان آرام شد.انگار در خودش می شکست و شمع وجودش می سوخت و قطره قطره اب می شد.از درد انگار
نمی توانست سر بردارد یا شاید هم شرم داشت .انگار چیزی تلخ این طور ساکتش کرده بود…
چه بگویم این همه شرمندگی رانمی توانم بر دوش هیچ کلمه ای بگذارم ،هیچ آهی این داغ جانکاه راباخود نمی برد
هیچ خنکایی به آن آرامش نمی بخشد. باد-زانوزد وکنار رود از پا نشست.آن روز چه ؟کدام روز ؟
م.سلیمی