همراه با کاروان - دلنوشته
تق تق تق در را می کوبند، صدایمان می کنند. وقت بیداری است، هل من ناصر ینصرنی، چندین نسل از اسلام محمد می گذرد، اسلامی که ابوبکر، عمر و عثمان تا توانستند با اهداف و امیال خود تحرفش کردند، حسین تنهاست، مردم سه دسته شده اند، گروه اول مسلمانان ناب که زیر خروارها خاک خفته اند. علی رفته است، حسن رفته است، ابوذر رفته است، عمار رفته است… و حسین تنهاست. گروه دوم بی خردانی که در کاخ ها و کوخ های خود به ایاشی پرداخته اند و دم از اسلام محمد می زنند و خود را صحابه ی پیامبر می خوانند و حسین تنهاست، گروه سوم هم شیعیانی که از ترس و رعب جهاد در خانه های خود تپیده اند و روز عاشورا از بالای کوه های دشت کربلا به نظاره نشسته اند و بر مصیبت حسین اشک می ریزند و باز هم حسین تنهاست. «إنا قتیل العبرة: من کشته شده ی این اشکهایم.»
حسین می ماند و خانواده اش، حسین می ماند و هفتاد و دو ستاره، یارانی که همچون ستاره به دل حسین درخشیدند و نور امید را در سینه اش روشن کردند. کاروان به کربلا می رسد، روز تاسوعا می شود، ستارگان دل حسین بی فروغ می شوند، امید از دل حسین می رود، «هیهات من الذلة» حسین شهید می شود و اسلام ناب محمدی را زنده می سازد. محرم 1433: زمین و آسمان در تب و تابند، دوباره غم دوران تازه می شود، محرم می آید و سالروز بزرگترین جنایت تاریخ فرا می رسد، جنایتی که به واسطه ی آن عرش ملکوتی و کبریایی پروردگار آرام و قرار ندارد و تا قیامت نیز آرام نمی گیرد.
حسین شهید شد در کربلا ولی هزار و اندی سال است که زنده می شود هر سال در قلب های تک تک عاشقانش، و عاشورا پیامی می شود برای جهانیان که حسین غریب نبود، مظلوم نبود، حسین آشنای آشنایان است ، آری می رسانیم پیام جاودانگی حسین را که اگر کشتید حسین را در کربلا اما زنده است حسین در سینه های ما… .
انسیه محمد رحیمی، پایه اول، مدرسه ی علمیه زهرائیه نجف آباد اصفهان