غروب کربلا
پرسیدم از هلال ماه، چرا قامتت خم است آهی کشید و گفت: که ماه محرم است
گفتم که چیست محرم؟ با ناله گفت: ماه عزای اشرف اولاد آدم است.
جاده واسب مهیاست، اکنون کربلا منتظر ماست. شاید این در ذهن حسین گذشته باشد با یک ندا همه را جمع می کند خرد و کلان، پیر و جوان، زن و مرد، کودک و شیرخواره، راهی می شوند ولی نه سوی کربلا بلکه سوی کرب و بلا.
حسین زره از موج و ردایی از طوفان پوشیده چون مسیر او دل دریاست. دریایی مواج و خروشان با نهنگ هایی وحشی که به هیچ کس رحم نمی کنند. نه برادر و نه خواهر، نه فرزند و نه همسر، لحظه ی نبرد ماهی ها و نهنگ ها فرا رسیده، یاران یکی یکی جان فدای حسین می کنند حال نوبت برادر برادر است. برادر پا به میدان می گذارد، او به خونخواهی آب آمده است، آخر این آب مهریه ی مادرشان زهراست ولی دیگر چه که در این راه از دست نمی دهد حتی بیرقش نیز غرقاب خون می شود، و اینجاست که فریاد یا أخا سر می دهد و حسین نیز فریاد هل من ناصر ینصرنی. یتیم مجتبی می گوید: عمو، طاقت گریه عمه ام زینب را ندارم ، بگذار تا من نیز فدای تار موی ات شوم، اصرار از او و انکار از حسین. تا بالاخره او هم فدای حسین .
نوبت به شیرخوار حسین رسیده که آرام و قرار ندارد می گویند به خاطر نبود شیر، چنگ به سینه رباب می زند و فغان می کند ولی نه، او با این کار خود می خواهد از مادر دل بکند و خود را فدای أب کند. پدر او را به معرکه آورده تا سیراب کند، ولی هرمله نهنگ صفت با دندان سه شعبه اش علی را که بر دست پدر می درخشد می بلعد و خود را سیراب می کند و هلهله کنان می گوید حسین علی اصغرت سیراب شد. دشمن نمی تواند ماه و ستاره را کنار خورشید ببیند، لذا ابتدا آن ها را از صحنه محو کرده حال نوبت به خورشید رسیده، اکنون نوبت نبرد نور و ظلمت است. رقص شمشیر خورشید چه زیباست، آسمان هم غرق تماشاست، ولی به یکباره تیغ خورشید در معرکه می افتد و دیگر برنمی خیزد. خون خدا در خاک می غلطد، خاک به خود می بالد. سر از تنش جدا می شود و صدای أنا مظلوم، أنا عطشان، أنا عریان بلند می شود. خاک به خود بالیده به خاطر مخلوط شدن خون حسین با ذراتش ولی آب فرات گل آلود شده به خاطر شرمندگی از لب عطشان حسین، غروب کربلا مانند غروب مدینه، دلگیر شده است.
فاطمه صابری، پایه اول