دلنوشته
نمی دانم بگویم یا نه؟
کاش بودم و از زلال چشمه سار غدیر جرعه ای نوش می کردم.
نه…نه…
مگر نه اینکه عده ای بودند وگرمای آن روز را چشیدند.
ولی با آتش کین دروازه گلستان ولایت را به آتش کشیدند؟
مگر دستان خیبر ستیز را در دستان عرش ندیده بودند؟
که عالمی را به کوچه ها کشیدند
آه دلم میسوزد برای چادری که در تنگناهای کوچه های تاریک و تیغ زده بر روی ریگ های داغ کشیده می شد.
نه برای خودم میسوزد
که زهرا (س)کوچه های شهر را به دنبال عشق به سرعت نور طی کرد وما اندر خم پس کوچه یک سوالیم که برویم یا نه؟
با خود می گویم …
«به کجا چنین شتابان »زهرا جان؟
مگر فراسوی کوچه ها چه می بینی ؟
نمی دانم…؟!
شاید سقیفه بود ودستان بسته و علی (ع) بود ،چاه اشک و آه .
نه؟!شایدم تنهایی بود ،حسن (ع)بود زهروجام
نه…آتش بود!دو پاره آتش بود،سوزنده تر
گویا کربلا بود و حسین(ع)و شایدم زینب وناله های خرابه شام
آری اینجا بود که شنیدم یکی در گوشم گفت
«یکی با فرق زخمی توی محراب –یکی غرق به خون لب تشنه آب
بعد از این هیاهو و ناله و اشک و آه
هوا آرام شد…آرامشی بعد از طوفان
هوا سرد است و تاریک
از آرامش و سکوت و تاریکی می ترسم
نوری نیست
نه هست ،تاریکی و سرما کورمان کرده
گویا نور را زندانی کرده اند.
زهرا همچنان می دوید
شاید در آن دور دست ها
کسی منتظر بود ؟
نمی دانم؟
شاید کسی خیلی غریب بود و تنها با چندین زخم
شاید می رود مرهمی باشد بر زخم هایی به جا مانده از تاریخ کوچه های روزهای سقیفه
ما که نفهمیدیم از چه اینگونه میروی ؟
شاید تاریخ دوباره تکرار می شود .
می روی التیامی باشی بر کهنه زخم هایی که تازه می شوند؟
شاید تازه فهمیدم می روی تا جلوی تکرار سقیفه و کربلا و زندانهای سامرا را بگیری .
خانم فاطمه بیات طلبه پایه پنجم مدرسه علمیه کوثر (س) تویسرکان