• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

سفرنامه- همراه با کاروان

19 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

همراه با کاروان دوست با کوله باری از مهر، محبت، عشق عازم راهی هستیم دور. اما این دوری دل است از فراق به معشوق. کی می رسم به یارم. کجاست آن که هردم دلِ یارش را، سمت خود می کشاند و به شوق او راه را درهم و برهم طی کرده بدون آنکه چیزی از طی راه بفهمم به معشوق خود می رسم. در آن لحظه ی دیدار یار هاج و واج به جلوی خود نگاه می کنم باورم نمی شود زبانم به لکنت افتاده دیگر توان راه رفتن ندارم نمی دانم آن همه زیبایی و عظمت را چگونه توصیف کنم گویا همه ی زیبایی های جهان در این نقطه جمع است. به بارگاه آن معشوق که قدم نهادم گویا بزرگی و شجاعت او را احساس کردم عاشقی که عمری را در فراق یار بوده و اکنون همه ی کائنات دست در دست هم نهاده و عاشق را به معشوق رسانده و چونان انرژی و نیرویی در این وصل یافته ام که گویا تمام بند بند وجودم به لرزه افتاده.

این قبله گه عشق با من چه کرده؟ عاشق تر از قبلم کرده است. آن بارگاه ملکوتی که تابش نور مهتاب آن را چون رنگین کمان هفت رنگ کرده در انعکاس رنگین کمان هفت رنگ با قطرات اشک یارانِ آن یاور دیرینه و سر چشمه ی عظمت و قدرت همه جا را پر از رنگین کمان هایی کرده است که هر که در آن نظر کند همه جا را پر از نورهایی زیبا و رنگارنگ می بیند . ای معشوق من، یا امام حسین علیه السلام این عاشق دل شکسته را با این حال پریشان دریاب با دلی پر از اندوه به دیدارت آمده ام تا اندکی عقده ی دل باز کنم دریابم. دریاب.

شوکت سورانی ، پایه اول، مدرسه ی زهرائیه نجف آباد.

 نظر دهید »

بسم رب الحسین

16 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

بسم رب الحسین
هر سال که محرم از راه می رسد و نوای مداحان و صدای روضه ها در گوشم طنین افکن می شوند، از عمق وجودم می گریم، می گریم به خاطر ظلمی که به اهل بیت جدم رسول الله صل الله علیه و آله و سلم وارد آمد … می گریم برای مصیبت هایی که زینب دید و صبر کرد و آن را زیبایی نامید… می گریم برای رقیه ی امام حسین علیه السلام که به جای آنکه سرش در دامان پدر قرار گیرد و نوازش بشود، سر پدر را به دامان گرفت و نوازش کرد… می گریم برای داغِ جوان دیدن امامم که می گویند داغ جوان دیدن، از هر غمی جانگدازتر است… می گریم به خاطر تازیانه خوردن بچه های حسین … می گریم به خاطر غل و زنجیر شدن کودکان معصومی که با پاهای کودکانه شان باید همقدم بزرگان می شدند و اگر این گونه نمی شد، باید ضربات تازیانه را روی بدن خود تحمل می کردند … می گریم برای علی اصغر حسین که برای سیراب کردنش از تیر سه شعبه استفاده کردند … می گریم برای عباس علیه السلام، علمدار حسین علیه السلام، که دیگر نبود تا از خیمه ی ناموسش به دفاع برخیزد … می گریم برای تمام یاران باوفای امامم که اجسادشان زیر سمّ اسبان تکه تکه می شد …  می گریم برای لحظه ای که در قتلگاه، امام عزیزم همچنان در تلاش است تا قاتلش را منصرف کند، نه برای نجات خودش بلکه برای نجات او از راه ضلالت و گمراهی … می گریم و می گریم و می گریم …
همیشه با خود می گویم ای کاش که در آن زمان در کاروان امام حسین علیه السلام حضور داشتم … ای کاش بودم تا زمانی که می خواستند کودکان را تازیانه بزنند، به جای عمه ام زینب سلام الله علیها که مدافع کودکان بود، من تازیانه می خوردم … ای کاش بودم و دوشادوش امام او را همراهی می کردم تا فدایی او باشم … با خودم می گویم اگر آنجا بودم هر کاری لازم بود انجام می دادم تا امامم از من راضی باشد … با تفکر در این جمله ی آخر ناگاه دلم فرو می ریزد، بدنم می لرزد و اشک در چشمانم حلقه می زند … نهیبی به خود می زنم تا مگر از خواب غفلت بیدار شوم، ندایی در وجودم می گوید: مگر اکنون در زمان امام معصوم علیه السلام نیستی؟! مگر امروز حضور نداری؟! آیا هر کاری لازم بوده انجام داده ای تا امام زمانت از تو راضی باشد؟ مگر به تو نمی گویند سرباز امام زمان علیه السلام هستی؟! آیا وجودت، اعمالت، رفتارت، بیانگر این لقبی که به تو داده اند هست؟ آیا با دشمنان امام زمان در حال جنگ هستی؟ آیا جنگ فقط به شمشیر زدن است؟ مگر نائب امام زمانمان، حضرت امام خامنه ای مدظله الشریف نفرمود که «ما در حال جنگ نرم هستیم»؟! آیا در راستای این جنگ، دفاعی کرده ای؟ سلاحت را شناخته ای؟ آیا به جنگ زده هایمان رسیدگی کرده ای؟ آیا اگر امام زمانت آمد و فریاد «هل من ناصرا ینصرنی» سر داد، طوری زندگی کرده ای که جزو کسانی باشی که به یاری او بشتابی و در کاروانش قرار بگیری؟ یا اصلا اگر در کربلا بودی در راه و رکاب حسین علیه السلام قرار می گرفتی؟ اکنون چه؟ آیا در راه و رکاب امام زمانت قرار گرفته ای؟ آیا او را شناخته ای ؟آیا وظایفت را نسبت به امامت می دانی چیست؟ اگر می دانی، چقدر انجام دهنده ی وظایفت هستی؟ آیا همانند سرباز، فدایی امامت هستی؟ آیا فدایی بودن، فقط فدا کردن جان است؟
به فکر فرو رفته ام، اگر جواب تمام این سؤالات را بخواهم بگویم، چه می شود؟! …


فاطمه السادات مکّی پایه اول.مدرسه ی علمیه زهرائیه نجف آباد، اصفهان

 نظر دهید »

دلنوشته

16 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

نمی دانم بگویم یا نه؟

کاش بودم و از زلال چشمه سار غدیر جرعه ای نوش می کردم.

نه…نه…

مگر نه اینکه عده ای بودند وگرمای آن روز را چشیدند.

ولی با آتش کین دروازه گلستان ولایت را به آتش کشیدند؟

مگر دستان خیبر ستیز را در دستان عرش ندیده بودند؟

که عالمی را به کوچه ها کشیدند

آه دلم میسوزد برای چادری که در تنگناهای کوچه های تاریک و تیغ زده بر روی ریگ های داغ کشیده می شد.

نه برای خودم میسوزد

که زهرا (س)کوچه های شهر را به دنبال عشق به سرعت نور طی کرد وما اندر خم پس کوچه یک سوالیم که برویم یا نه؟

با خود می گویم …

«به کجا چنین شتابان »زهرا جان؟

مگر فراسوی کوچه ها چه می بینی ؟

نمی دانم…؟!

شاید سقیفه بود ودستان بسته و علی (ع) بود ،چاه اشک و آه .

نه؟!شایدم تنهایی بود ،حسن (ع)بود زهروجام

نه…آتش بود!دو پاره آتش بود،سوزنده تر

گویا کربلا بود و حسین(ع)و شایدم زینب وناله های خرابه شام

آری اینجا بود که شنیدم یکی در گوشم گفت

«یکی با فرق زخمی توی محراب –یکی غرق به خون لب تشنه آب

بعد از این هیاهو و ناله و اشک و آه

هوا آرام شد…آرامشی بعد از طوفان

هوا سرد است و تاریک

از آرامش و سکوت و تاریکی می ترسم

نوری نیست

نه هست ،تاریکی و سرما کورمان کرده

گویا نور را زندانی کرده اند.

زهرا همچنان می دوید

شاید در آن دور دست ها

کسی منتظر بود ؟

نمی دانم؟

شاید کسی خیلی غریب بود و تنها با چندین زخم

شاید می رود مرهمی باشد بر زخم هایی به جا مانده از تاریخ کوچه های روزهای سقیفه

ما که نفهمیدیم از چه اینگونه میروی ؟

شاید تاریخ دوباره تکرار می شود .

می روی التیامی باشی بر کهنه زخم هایی که تازه می شوند؟

شاید تازه فهمیدم می روی تا جلوی تکرار سقیفه و کربلا و زندانهای سامرا را بگیری .

خانم فاطمه بیات طلبه پایه پنجم مدرسه علمیه کوثر (س) تویسرکان

 نظر دهید »

غروب کربلا

16 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

پرسیدم از هلال ماه، چرا قامتت خم است             آهی کشید و گفت: که ماه محرم است

گفتم که چیست محرم؟ با ناله گفت:                    ماه عزای اشرف اولاد آدم است.

جاده واسب مهیاست، اکنون کربلا منتظر ماست. شاید این در ذهن حسین گذشته باشد با یک ندا همه را جمع می کند خرد و کلان، پیر و جوان، زن و مرد، کودک و شیرخواره، راهی می شوند ولی نه سوی کربلا بلکه سوی کرب و بلا.

حسین زره از موج و ردایی از طوفان پوشیده چون مسیر او دل دریاست. دریایی مواج و خروشان با نهنگ هایی وحشی که به هیچ کس رحم نمی کنند. نه برادر و نه خواهر، نه فرزند و نه همسر، لحظه ی نبرد ماهی ها و نهنگ ها فرا رسیده، یاران یکی یکی جان فدای حسین می کنند حال نوبت برادر برادر است. برادر پا به میدان می گذارد، او به خونخواهی آب آمده است، آخر این آب مهریه ی مادرشان زهراست ولی دیگر چه که در این راه از دست نمی دهد حتی بیرقش نیز غرقاب خون می شود، و اینجاست که فریاد یا أخا سر می دهد و حسین نیز فریاد هل من ناصر ینصرنی. یتیم مجتبی می گوید: عمو، طاقت گریه عمه ام زینب را ندارم ، بگذار تا من نیز فدای تار موی ات شوم، اصرار از او و انکار از حسین. تا بالاخره او هم فدای حسین .



نوبت به شیرخوار حسین رسیده که آرام و قرار ندارد می گویند به خاطر نبود شیر، چنگ به سینه رباب می زند و فغان می کند ولی نه، او با این کار خود می خواهد از مادر دل بکند و خود را فدای أب کند. پدر او را به معرکه آورده تا سیراب کند، ولی هرمله نهنگ صفت با دندان سه شعبه اش علی را که بر دست پدر می درخشد می بلعد  و خود را سیراب می کند و هلهله کنان می گوید حسین علی اصغرت سیراب شد. دشمن نمی تواند ماه و ستاره را کنار خورشید ببیند، لذا ابتدا آن ها را از صحنه محو کرده حال نوبت به خورشید رسیده، اکنون نوبت نبرد نور و ظلمت است. رقص شمشیر خورشید چه زیباست، آسمان هم غرق تماشاست، ولی به یکباره تیغ خورشید در معرکه می افتد و دیگر برنمی خیزد. خون خدا در خاک می غلطد، خاک به خود می بالد. سر از تنش جدا می شود و صدای أنا مظلوم، أنا عطشان، أنا عریان بلند می شود. خاک به خود بالیده به خاطر مخلوط شدن خون حسین با ذراتش ولی آب فرات گل آلود شده به خاطر شرمندگی از لب عطشان حسین، غروب کربلا مانند غروب مدینه، دلگیر شده است.

فاطمه صابری، پایه اول


 نظر دهید »

همراه کاروان...

16 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

کدامین کاروان، در این کاروان از ابتدای حکایت تا انتهای حکایت دلسوختگی است. مظلومیت است و مظلومیت، در اوج آشنایی بیگانگی است. دلدادگی و عشق است آری عشق است که فردی چون محمدامین سختی را به جان می خرد برای سازندگی جهان بشریت، مظلومیت تنها در سیدالشهدا نیست، در تک تک دلدادگان حق است. مظلومیت مردی که باید ضربه شمشیر را از افرادی بخورد که ادعا بر یاران نبی می کنند. آری لحظه ای دور شدن از خد رحم را از دل ها می برد می شود ابن ملجم، شمشیر به دست گرفتن و بر فرق عادل ترین انسان زمین زدن. کوباندن در، به پهلوی بانوی دو عالم و شکستن آن در عالم بی رحمی، آخ بمیرم برای لحظه ای که حدیثه خدا در بین در دیوار ماند چگونه ناله کرد زمانی که درد را حس کرد، در این لحظه در و دیوار حیا کردند، دهان به سخن باز کردند، در به دیوار گفت مراقب باش میان من و تو فاطمه بیت محمد قرار دارد اما زهرا فرمود: ای در بگذار تقدیر الهی  اجرا شود. وای محسن مظلوم، دنیا را ندیده ظلم در حقش شد. ای وای برای زینب کبری که از ابتدا او بود، که مصیبت ها را تحمل می کرد، از دست دادن مادر که برای دختر کسی چون مادر نمی شود تا برادر که باز هیچکس همانند برادر برای خواهر عزیز نیست. زینب جان چگونه این همه مصیبت را تحمل کردی؟ آری من به وجود نازنینت حق می دهم که خمیده شود آخر چقدر بر دوش های تو جمع شوند مصیبت و دوری، تا چه زمان شما باید شاهد باشید. اما بانوجان، بانوان پاک جهان  به وجودت می نازند چون شما بودید که علمدار واقعی عاشورا بودید در اسلام محمدی آمده است یک بانو باید مراقب باشد در مقابل نامحرم بی مورد سخن نگوید که نامحرمی سوء استفاده نکند. اما بانو جان شما موقعیت راشناختید و دهان گشودید و زمانی که ابلیس زمین خورده گفت: چه شد بر شما؟ آیا خار شدن فرزندان نبی را دیدی؟! فرمودید: چیزی جز زیبایی ندیدم، و این یک تو دهانی بزرگ در دهان این ابلیس بود، و واقعاً یک بانوی اندیشمند، بانو زینب کبری را الگوی خود قرار می دهد. و می تواند تشخیص دهد که اسلام مانع پیشرفت و آزادی بانوان نیست.

اما باز این چه شور است که در خلق عالم است، باز این چه عزا و چه نوحه و چه ماتم است؟ آخ و امان، امان از دل حسین و کرب و بلایش، عجب دشتی است این دشت ، ای صحرا چه گذشت بر تو وقتی حسین فاطمه بیسر بر تو غلتید، چگونه آن زمان حیا کردی وقتی عباس پسر فاطمه دو دستش را به تو سپرد؟ وچگونه نعلت فرستادی به ابلیسان آن زمان، وقتی دلاور حسین، علی اکبر تنش بر تو افتاد و بی جان شد، و چگونه ای خاک سنگینی قطره قطره ی خون عبدالله و قاسم را تحمل کردی؟ آری قبول دارم مقصر تو نیستی، این تقدیر خدا بود و سنجش حسین بر حق و تمامی آنانی که ادعا بر حق داشتند. خدای حسین فرمود: هر کسی می تواند انتخاب کند یاری حق را، خوشا به حال این هفتاد ودو شاخه ی لاله، که خود رانثار حسین خدا کردند، آیا استشمام می کنید این بوی لذت آور را، آخر هفتاد ودو لاله در این صحرا آرمیده اند.

أباعبدالله چه گذشت بر تو زمانی که طفلت را در آغوش گرفتی و درخواست آب کردی آن نامردمان به جای آب تیر سه شعبه بر گلوی طفلت زدن؟ در بی رحمی تمام، همانند شیطان قهقهه زدند و تو خرد نشدی و سخت و محکم ماندی، همه از تو انتظار داشتند که محکم باشی مگر تا چه حد می توانی؟ توهم مانند دیگر پدران یک انسانی، اما دشمنان منتظر اشک تو بودند تا بیشتر هلهله و قهقهه سر دهند. از طرف دیگر اگر اشکی از چشمانت می آمد، دیگر یارانت چگونه سرازیر می شدند؟ چگونه مادر علی اصغر این داغ را تحمل می کرد؟ پس این تو بودی که دراین قتلگاه باید صبور می شدی و مرهم دل دیگر افرادت.

 حسین دشت کربلا، اگر تو ای دلاور، در از دست دادن عزیزانت لاله ها و دسته گل های محمدی ،استوار بودی تا خم نشوند، اما روایت شده وقتی تو دیگر نبودی برای تحمل، همه سر دادند. تو در حال جان دادن و رفتن به سوی خدا بودی. زهرا فرزند خدیجه گوشه ای ناله می زد از دردی که می کشیدی و اما باز غیر از نام خدا چیز دیگری بر زبان نداشتی، مادرت بود که برایت اشک می ریخت وناله می کرد، زینب خواهرت به سوی قتلگاه می دوید تا شاید مانع از بریدن سر مبارکت شود.

چه سخت گذشت به همسرت که تحمل را از دست داده بود ، حق داشت، او همسری داشت که بعد از او جهان به خود ندید، باید هم ماه ها خود را اسیر آفتاب سوزان می کرد به یاد همسرش که در سوزانترین وقت و ساعت ها سر بریدند. ای وای از دل رقیه ی سه ساله چگونه پدرت را که شبیه به خورشید بود رابر سر نیزه دیدی؟ دل کوچکت چه بزرگ است که این غم را تحمل کرده ای ، لعنت خدا به کسانی که، دل کوچکت را سوزاندن، اما از یاد نبردیم زین العابدین، این مرد بزرگ که نتوانست به علت بیماری همپای پدرش بجنگد.

اما این هم، صلاح الهی بود، که سجاده ی خدا دراین جنگ حق بر باطل تنها شاهد باشد، که در تبلیغ اسلام روش دیگری را برگزیند، اما تو ای آسمان خوشا به حالت که لیاقت داشتی در آن روز و شب ها روح شخصیت های پر فضیلت به سویت پرواز کنند و در این مصیبت تبریک بر تو که وارد کننده امانت های خدا به زمین بودی، و در آخر، ای وای بر بعضی از ماها که از یاد برده ایم سرهای به نیزه رفته را.

فراموش شده است روایت ها، که چگونه سر بریده ی حسین به نیزه رفت در مقابل 3 ساله و چگونه چوب خیزران در مقابل چشمان معصومش بر لب های قرآن خوانده زده می شد، چگونه از یاد برده ایم، لخته لخته شدن جیگر زینب زهرا را که می دید به جای تن استوار برادر، نیزه سرش را نگه داشته.  امروزه گاه، گاه به وضوح دیده می شود که خواهرانی چادر زینب را به کنار گذاشتند و چوب خیزران را دوباره برداشته اند وعمل آن ابلیسان را اجرا می کنند. آری می دانم، در دل، آن ها سوخته اند برای زینب مصیبت دیده، اما ظاهر وجودشان فریب دهنده ابلیسان امروزی است و آنان را خوشحال می کند، پس به گفته شیخ هادی، چرا باید خانم هایی از وجود پاک به گونه ای ظاهر شوند که باعث تحریک جوانان شوند و این رفتار غیر عمد باعث شکستن دل زهرا شود. امیدوارم تمامی ما انسان ها به درک آن واقعه برسیم.

سپیده عظیمی ، پایه ی اول.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 38

جستجو

موضوعات

  • همه
  • به قلم طلاب
  • کتیبه ها
  • سوالات محرمی

آرشیوها

  • آذر 1395 (2)
  • آبان 1395 (2)
  • مهر 1395 (1)
  • دی 1390 (99)
  • آذر 1390 (83)
  • بیشتر...

پیوندها

  • تاریخ نگار محرم
  • شور و شعور حسینی
  • جشن وبلاگی فجر
  • جانم فدای امام علی النقی علیه السلام
  • نامه ای به روح الله
  • ده ختم قرآن به نیت «رفع مهجوریت قرآن»
  • ختم هفتاد و دو زیارت عاشورا
  • ریحانه
  • بزم فرات
  • ختم سي هزار زيارت عاشورا
  • تجربه های رمضان
  • یار مهربان
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس