• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عطش زلال آب

30 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

قطره اي بودم سوار بربال ملائك؛ سرشار از طراوت و شرافت، نشسته بربراق ،نزديك آسمان اول شدم

چراغاني بود

يك به يك مخلوقات عرش سلام مي دادند و بوسه اي امانت به دوشم مي نهادند.

هفت آسمان را يكي پس از ديگري گذراندمو با عزت و احترام ميان ابر جاي گرفتم

حرير بال هايي مه رو دورم را احاطه كرده بودند ، بال و پر مي زدند تا اذن بارش برسد…

ندا آمد فرمان بارش صادر شد در چلچراغي از نور هبوط كردم و به زمين نازل شدم و بر تختي از موج تكيه زدم

محو لالايي دريا ، دوشم سنگين از از بوسه ها و سلام ها ، مدهوش روي دلدار ، سرم را روي شانه هاي مهربان چشمه گذاشتم و جاري شدم به رگهاي خشكيده زمين

به مقصد رسيدم ، به شط غربت و غم و شدم پاره اي از فرات

لحظه هاي شوق و انتظار ، عميق و كشنده شده .

موج ها تشنه و بي قرار لب هاي كودكان حسين

جايي كه قداست آب به آرزوي خشكيدن اوست و ابر مامور فرو دادن بغض هاي سهمگين و اشك هاي خونين بر دشتي خشك و داغ و بي رحم .

چشمهايم را بسته بودم تا نبينم اطرافم چه مي گذرد

ناله ام قلب صخره را شكافت : خدايا تاب تحمل به من بده ، صداي هل من ناصر حسين صبرم را ربوده …

من باشم وآبروي جهان ،عطشناك شمشير بزند؟ بي تابم يارب! بر آنم كه با چشم بر هم زدني اين جماعت صد چهره حرام زاده را در خود بجوشانم و نيست كنم …

پاره تن رسول ! خمي به گوشه ابرويت بياور تا بيابان خشك و سخت كربلا را از وجود نحس اين قوم پاك كنم .

اي اميد اهل حرم! بگذار سيد الشهدا همان حمزه باقي بماند ! و نگذار لكه ننگ حجت خدا بار دگر به روي پيشاني كوفيان تازه شود !

نگاهم به خيل عظيم ملائك شمشير به دست افتاد ، چه ساده لوحانه خيال مي كردم افتخار اولين نصرت كننده حسين نصيب من مي شود.

بارالها ! ديگر بس است . من تاب ندارم…

اي كاش شوينده خون پيشانيش بودم … كاش عرق شرم و ادب ساقيش را خنك مي كردم … كاش نمي بودم و رعشه لبان خشكيده طفل شير خوارش جگرم را پاره نمي كرد … ديگر نمي توانم!خداوندا بيم نافرماني بر خود مي برم

يا آرامم كن يا خروش و طغيان بر من ببخشاي كه تو غافري بر ما لا طاقة لنا

ناگاه ولوله اي شد…

نميدانم نگاه آشنايش آتش را به جانم زد يا از جانم زدود و برايش زمزمه كردم:

چه عاشقانه و زيبا خدا كشيده تو را

چه شاعرانه وبي نقص آفريده تو را

دستان خشك و خوني علمدار ، براي قلب فرات آرامش هديه آورده بود . سلام ها و بوسه هاي اماني را تقديم ترك هاي معصوم دستانش كردم

سبك شدم آرام گرفتم

از خروش و طغيان باز نشستم و كار به تقدير رحمان سپردم و سر به زير فقط نوحه سرايي كردم و آرام و بي حد اشك ريختم.



فاطمه سادات نمازي، طلبه پایه دوم

 نظر دهید »

یلدای سرخ

30 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

پیش نوشت:

بعد از ح س ی ن ، خانه ی شادی خراب باد …

به تصویر می کشند یلدا را این بار به رنگ خون …

تابلویی محو با زمینه ای سیاه به شبی می ماند که در دل آن دخترکی سه ساله زانو به بغل به گوشه ای خزیده و در فراق بابا مشق دلتنگی می کند و کبودی های روی بدنش کوچه های بنی هاشم را در خاطر عمه تداعی گر است …

آن طرف تر بزرگ زنی بر فراز ناقه ها  ، به ماهی هلال می ماند که قرص ماهی را کنار علقمه جا گذاشته است … عقیله ای که در پس چشم های مقتدرش ، دلتنگی برای برادر غوغا می کند …

و در مرکزیت تابلوی یلدای سرخ ، راسی بر نی به جای حافظ بر قرآن تفال زده و زمزمه می کند :

” أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً “

پس نوشت:

و حسین جان ! بعد از تو تمام شب های فراق برای بانو زینب ، یلدایی بود بلند و ظلمانی …

اول هفته در چهارراه پارک وی ، آجیل فروشی “تواضع” از بس شلوغ بود جا برای وارد شدن نبود … مردم داشتند برای یلدا آماده می شدند! … نمی خواهم بگویم اگر اینقدر مشتاقانه به جای آماده شدن برای یلدا آماده ظهور می شدیم تا الان احتمالا به یک نتایجی می رسیدیم!!

+ نمی دانم مردم چطور دلشان می آید زبانشان به تبریک بگردد … وقتی بانو زینب … نمی دانم ، شاید ایراد از من است که این روزها زبانم برای تبریک گفتن در می ماند!

ز.هدایتی

 نظر دهید »

من ریزه خور سفره دربار حسینم/ خاطرات کربلا

30 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سفارش شده توي كربلا از خوردن غذاي لذيذ خودداري كنيم! مام اومديم برا اولين بار توي عمرمون گوش كنيم به اين سفارش… همين كه وارد كربلا شديم موقع ناهار بود… همه رفتيم رستوران… چشمها گريون بود و فكر نميكردم اصلا كسي حال خوردن غذا داشته باشه اما… يه  گوجه و خيار و نون برداشتم تا به اون سفارشه عمل كرده باشم! همين كه خواستم شروع كنم به خوردن يه ظرف يك بار مصرف گرفته شد جلوم و گفته شد كه غذاي حضرتيه… مونده بودم چيكار كنم… ميخواستم غذاي لذيذ نخورم و حالا لذيذترين غذاهاي عالم جلوي روم بود… دلو زدم به دريا و گفتم تقصير من چيه! ارباب مهمونم كرده…

فردا شب باز همين تصميم رو گرفتم و فقط يه كمي سوپ و يه چيزي شبيه چيپس! رو شروع كردم به خوردن… فاطمه اومد كنارم نشست و فهميدم كه غذا گرفته از مضيف العباس… هر چي التماس و عجز و اينا كه فاطمه يه دونه برنج بده بهمون… مگه زير بار رفت؟ هر چي خيرات بود به روحش فرستادم!! بعد از غذا جمع شديم دور هم و فاطمه ذوق مرگم كرد! ظرف غذا رو كامل داد دستم… سبزي پلو با ماهي بود غذا و شروع كردم به خرد كردن ماهي و جدا كردن تيغ هاش و وقتي تموم شد به هر كي يه قاشق و بعضيا كمي بيشتر! دادم و بقيه شو به تنهايي خوردم…

 

فردا ظهرش از جلوي حرم حضرت سقا داشتم برميگشتم هتل كه ديدم دارن غذا ميدن دم حرم… واستادم توي صف و گرفتم و بردم با دوستان خورديم…

 


 

و اينگونه بود كه خودشون نذاشتن ما به اين سفارش عمل كنيم!

س.رضوان

 نظر دهید »

عطش 5

30 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به نام خداي شهيدان

از خيمه ها صداي گريه ي كودكي به گوش مي رسيد. صدايش سوز خاصي داشت،شتابان به سمت صدا دويدم. پرده ي خيمه را كنار زدم. علي اصغر بود فدايش شوم تشنه بود و بي تاب… رباب او را در آغوش گرفته بود وبا كودكش اشك ميريخت. نميتوانست آرامش كند . وارد خيمه شدم سلام كردم و گوشه ي خيمه نشستم. بي اختيار اشك ميريختم. در خيمه حضرت زينب عليها سلام و سكينه ورقيه و خانم هاي بزرگوار ديگري هم بودند.

نميدانستم به كدامشان چشم بدوزم همه ي آنها را دوست دارم. علي اصغر هنوز گريه ميكرد و آرام نميشد، عطش داشت. سكينه خانم بلند شد و برادر كوچكش را از مادر گرفت و محكم در آغوش گرفت و ميگفت: علي لاي لاي … علي لاي لاي…عزيز مادرم لاي لاي… او ميخواندو ديگران ميگريستند.  ومن هم بي تاب  و گريان… در همين لحظات آقا امام حسين به پشت در خيمه آمدند و فرمودند: آرام باشيد و علي اصغرم را به من بدهيد. حضرت زينب علي را در آغوش گرفت وبه نزد امام برد.

امام علي اصغر را گرفت و بر لبهاي خشكش بوسه زد و نگاهي به رباب انداخت و لبخندي زد و فرمود:صبور باش…

بعد از لحظاتي علي اصغر آرام شد وسيراب… اما رباب همچنان ميگريست. حضرت زينب با كلام پر از محبتش او را آرام كرد. من نميدانستم چه كنم،در حالي كه اشك ميريختم سرم را پايين انداختم و گفتم :جانم فداي تمام شما ما هم در مصيبت شما شريكيم؟

حضرت زينب رو برويم ايستاد و من هم به احترام ايشان بلند شدم اما سرم همچنان پايين بود. دستانم را به آرامي گرفت و فرمود: دخترم…يقين داشته باش كه تا زماني كه محبت ما در قلبت باشد با ما واز ما خواهي بود. گفتم: عطش دارم درونم غوغاي است…  فرمودند با ما باش سيراب خواهي شد. خيمه آرام شدو من نيز…

س.مسیبی

 نظر دهید »

بی قرار یار

30 آذر 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

اين الطالب بدم المقتول بكربلا

مهدي جان !

ما را درياب ! كه خوب ميدانيم ماييم كه در غيبت به سر مي بريم ، در غيبت از خود و از مولاي عشق و شما حاضرترين حاضرانيد .

اين ماييم كه پرده غفلت و زنگار گناهان ؛‌چون خاري در چشمانمان فرو رفته و مانع ديدار يارمان گشته است .

آقاي خوبم !

اين ماييم كه معناي عدالت را بد رستي نمي دانيم و مدينه فاضله مهدوي را باور نكرده ايم .

وماييم كه تنها شما را در دعاهاي ندبه و در آدينه ها كه دل هايمان غرق دلتنگي است ، ياد مي كنيم و در عرصه هاي ديگر به دست فراموشي سپرده ايم .

آقاجان اين روزها و شبها داغ نبودنت بيش از بيش دلها را ميسوزاند.

اين الطالب بدم المقتول بكربلا

مهدي جان تو فرزند حسيني و فرهنگ انتظار برآمده از فرهنگ عاشورا و انتظار حسين ديگري را كشيدن است .

انتظار ثمره ي كربلاست .

مهدي جان!مانيز به تاسي از شما اين روزها شال عزا بر سر كرده ونداي يا لثارات الحسين را سر مي دهيم .

اي مولاي عشق!

برايمان دعا كن تا جام معرفتت را سر كشيم ومضطر در پي ات باشيم .

برايمان دعا كن تا سربازان خوبي برايت باشيم وتنها شما را الگوي زندگي خويش قرار داده و از هر چه ناپاكي است به دور باشيم .

دستمان بگير كه سخت محتاجيم .

عقيله سادات مقدس نيا-آموزش عالی حوزوی معصومیه قم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 38

جستجو

موضوعات

  • همه
  • به قلم طلاب
  • کتیبه ها
  • سوالات محرمی

آرشیوها

  • آذر 1395 (2)
  • آبان 1395 (2)
  • مهر 1395 (1)
  • دی 1390 (99)
  • آذر 1390 (83)
  • بیشتر...

پیوندها

  • تاریخ نگار محرم
  • شور و شعور حسینی
  • جشن وبلاگی فجر
  • جانم فدای امام علی النقی علیه السلام
  • نامه ای به روح الله
  • ده ختم قرآن به نیت «رفع مهجوریت قرآن»
  • ختم هفتاد و دو زیارت عاشورا
  • ریحانه
  • بزم فرات
  • ختم سي هزار زيارت عاشورا
  • تجربه های رمضان
  • یار مهربان
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس