چهل روز فراق
چهل روز فراق را با پای سر دویده ام.
چهل روز است که نگاهم را از قامت بلند بالایت،پرنکرده ام.
چهل روز است که شب و روزم یکی شده است.
چهل روز است که آتش خیمه های عاشورایی،هر روز در دلم شعله ور می کشد.
چهل روز است که چشمی اشک دارم و چشمی خون.
یک روز آتش بر خانه نشست ومادر ما شکسته بال و خونین ، در خاک شد.
یک روز فرق کعبه شکافت و فرشتگان،پدر را تا آسمان تشییع کردند.
یک روز پاره های جگربرادرمان،تشت را به آتش کشید.
….وروزی ،خورشید وجود تو از فراز نیزه ها طلوع کرد…اینک تمام آن لحظه ها از مرز دلم عبور می کنند.
حسین جان!چه شد که رفتی و تنهایم گذاشتی؟پس قرارمان چه؟!
چهل روز فراق را با پای سر دویده ام.
حسین جان برخیز و فرات را ببین که هنوز در آتش لب های تو بی قراری می کند.
برخیز تا با هم سری به شریعه بزنیم و سراغ دست های قلم شده علم دار را بگیریم
برخیز وپاسخی به قاصدک های آواره ای بده که از کوفه تا شام به طوافت آمده اند.
برادر!دشمن را مجال نیرنگ ندادم؛مجال ندادم تا کربلا در کربلا دفن شود.مجال ندادم تا سر “نی “در کربلا دفن شود.گفته ام همه ناگفته ها را.فریاد زدم همه سکوت ها را.
با آتش کلامم،سکوت حاشیه نشینان کوفه را با راحت طلبی شامیان،خاکستر کردم.
آه… اینک آمده ام با دلی شکسته و سری سر به زیر، با اندوه چهل کوفه غربت و زخم چهل شام اسارت.آماده ام با قامتی خم.
آمده ام تا از غربت قافله عاشورا بگویم.
اما حرف ها را از نگاهم بخوان و نپرس؛ شرم سر به زیری ام را ببین و سراغ رقیه را از من مگیر.
ای برادر خطوط تازیانه ،حکایتی دیگر دارد.
می بینی؟ اربعین چگونه زخم هایم را شکوفا کرده است؛چگونه عاشورا برایم تکرار می کند.
سلام برادر…سلام برتو و گوناگونی زخم هایت…سلام بر تو و آن زمان که هیچ کس نبود و تو بودی و او بود،وتو تنها به دامن خونین خویش دسترسی داشتی.
آه……….. برادر سلام بر دل دغدار از جوانی اکبرت…
مطلب از هانیه (طیبه)قلخانی - طلبه سطح3