داغ آفتاب
این چندروز به قدمت تمام عمر من در هستی گذشت .این چند روز پر از درد ،من گرم و سوزاننده ،داغ به دل
ودلی پر از آتش خشم از آن بالا،در دل آسمان ،نگاه کردم ودرد کشیدم ؛سوختم وشعله های تب دارم زمین و زمان را سوزاند
سوز دل آب را شنیدم وبا ناله های باد در صحرا ،آتش باریدم
من آفتابم !داغ وبی رحم !می سوزانم و می گدازم ! اما در عمق این شعله ها ی سر کش ،دلی دارم که گاه وبی گاه ،
سرخ و بی قرار در انتهای افق می لرزد .
من آفریده شده ام تا آتش باشم شعله بکشم وبا نفس های گرمم هستی
را روشنی ببخشم می سوزم تا نور باشم .می گدازم تا بدر خشم …
من با این همه تب ، این همه سوز ،این همه گداز آه درنم از غم سنگینی است که این چند روز جگرم را به خون
نشانده است .
به من گفتند بتاب ومن تابیدم اما زیر تابش بی امان گرمایم ، کاروانی تشنه ،در آخر دنیا انگار از نفس از افتاده بود.
معبودا : اگرتو مرا به «لله یسجد من فی السماوات والارض طو عا و کرها» بند نکرده بودی ، چگونه می توانستم آن قافله ی زنجیر بسته راتشنه ، تا تمام بیابان های تلخ اسارت همراهی کنم ؟
چگونه می توانستم بتابم وزن های بی محمل وبیمار بی سایبان را با دست های داغم بیازارم ؟
خدایا من خورشید زمینم . اما آنقدر شرمنده ی شرمندگی زینب ،شر منده ی تب سجاد وشرمنده ی عطش رفیه هستم که میدانم سر انجام روزی طاقت طاعت از وجودم بیرون می رود وسیاه خاموش درآسمان خلقت تو می میرم .
من نمی خواستم پس از آن شب آخر طلوع کنم تا زمزمه های عاشقانه ی حسین ویارانش به نماز صبح ختم شود .
نمی خواستم بالا بیایم وآن نماز ظهر خونین را با قیام عمودهای آهنین وسجده ی پیشانی های خونین ببینم .
نمی خواستم با دست های داغم آن بدن سراسر زخم را در آغوش بگیرم .
نمی خواستم با آتش ، خیمه های هراسان را بسوزانم وتب بیمار کربلا را بیش تر کنم .
نمی خواستم زخم شانه های شلاق خورده ی زینب را با حرارتم درد ناک تر کنم وپاهای کوچک فاطمه ورقیه ودیگر کودکان رنج دیده را روی خار های تیز آفتاب خورده، خنجر بزنم.
ای کاش مرا از تابیدن معاف می کردی ونمی تابیدم وقتی تمام راه ،هیچ سایه ای زنان اسارت دیده ی دامن سوخته را پوشش نمی داد و اه …
ای کاش آنجا نبودم تا وقتی زینب داغ دار صورت بر خاک برادر گذاشت ،گونه های زخمی و سوخته به اندوهش را با سنگ داغ قبر برادر مجروح نمی کردم .
ای کاش آقتاب نبودم ای کاش …
خدایا تو خود بگو که هین درد تا کی ادامه دارد ؟ وبگو که کدام غروب نا گهان به وقت تاریک شدن خورشید به خود می پیچم .
تاریک می شوم و زمین را به «اذالسماء کشطت»، و «اذالسما ء انفطرت» «اذالسماء انشقت » از هم می پاشم و به «اذالقبور بعثرت» آنان را به صور اسرافیل عدالت تو ، به محاکمه ی «بای ذنب قتلت »،به آتش «ان الفجار لفی سجین » تو خواهم سوزاند.
م.سلیمی