بسم رب الشهداء
روز عاشوراست، خورشید بر فراز آسمان است، یکه و تنها …، هر لحظه که به ظهر نزدیک تر می شود، خورشید برافروخته تر می گردد، گویی لحظه به لحظه به گرمای زمین افزوده می شود. خورشید تابان تر می شود و جلوه گری می کند. هیچ ابری قادر به محو خورشید عاشورا نیست … ول تکه ابری همدوش خورشید است، تکه ابری که خواهان محو خورشید نیست! بلکه به این امید در آسمان است که ببارد ولی نمی تواند.
آن روز خورشید شرمگین بود، از این که باعث عطش بود و ابر خجل بود از این که نمی توانست مرحمی برای عطش باشد. آن روز زمین هم خجالت زده بود از این که می دید هر لحظه پیکری به خون می غلتد، از این که می دید هر لحظه سروری بلند قامت در زیر سم اسب ها، له می شود و او نمی تواند به پا خیزد… از این که شاهد بود ولی نمی توانست فریاد بزند… ولی زمین به خود می بالید به این خاطر که خون فرزندانش را در خود ذخیره می کرد … آن روز علاوه بر زمین، آسمان هم خونین بود، هر لحظه که به غروب می رسید بیشتر به سرخی می گرایید.
تکه ابر پاره پاره بود. تکه های ابر سرخ و خونین بودند، خورشید غروب کرده و غمین بود از این که رفت و ذره ای از عطش طفلان نکاست. ولی خورشید به خود مباهات می کرد به این خاطر که شاهد غل و زنجیر شدن رقیه نبود … شاهد سوختن خیمه ها نبود … شاهد آتش گرفتن چادر ها نبود … شاهد تازیانه خوردن زینب نبود … خورشید غروب کرد و مسئولیتش را بر دوش ماه نهاد. ماه امشب تاریک تر از همیشه بود … ماه امشب کبود بود … ماه امشب خمیده و هلالی بود … ماه نیمه بود، نیمی در کربلا بود و نیمی با کاروان کربلا …
ستاره ها امشب درخشان تر هستند، گویی به تعداد ستاره ها، هفتاد و دو ستاره افزوده شده، هفتاد و دو ستاره ی روشن.
کاروان محو سکوت است ولی نه! فریاد فغان وناله ای بلند است. فغان غل و زنجیر است. شاید می خواستند فریاد برآورند که ای کوفیان برای چه این کاروان را به زنجیر کشیده اید. فریادی که خونخواهی، باید آن را فریاد کند. یا مهدی بیا و فریاد کن، فریاد کن : «هل من ناصرٍ ینصرنی».
فا طمه سادات مکی، پایه اول، مدرسه ی علمیه ی زهرائیه نجف آباد.