• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)

13 دی 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

قلم بر دست گرفته و می خواستم حکایت تلخ مظلومیت عشق را بنویسم
می خواستم مرثیه کشتگان تاریخ را بنویسم
می خواستم شرح حال شور آفرینان لحظه های داغ تاریخ را بنویسم
می خواستم عمق غم و تنهایی و زخم را معنا کنم
می خواستم به اوج غربت تنهاترین انسان در بند تاریک روزگار بپردازم
که ناگاه جتایتی از ذهنم گذشت و مرا به سوی زمزمه هایی راهنمایی کرد
آری ، واقعه مظلومی مظلومتر از همه انسانهای تاریخ ، حکایتی سرخ تر از سرخی
غروب خورشید زمانه و زخم خورده ای زخمی تر از تمام زخم خوردگان.
اما چگونه ، چگونه بگویم و بنویسم .
حسین جان ، عزیز خدا چگونه شرح دهم که تو از ملکوت عشق و با پیکر خونین خود
در بیابان تشنه کربلا، تحمل کردی دریدگی خنجر ها را ، شکافتگی زمین دل ها را و
ترک خوردگی لبهای مناجات گو در سجده ظهر عاشورا را . تو بودی که با این همه غم ،
تنهایی و زخم خوردگی از کشاکش روزگار ، هزاران هزار درس ایثار و آزادگی و عشق به
خدا و قرآن را برای ما به ارمغان گذاشتی و زمین داغ آفتاب دیده بیابان کربلا را با لبان
تشنه ترک گفتی و بسوی خدا پرواز نمودی و هر ساله در سراسر دنیا ، نغمه های
زخمی دل به یاد عاشورا و کربلا از هر سو شنیده می شود.


الهام عباسی ، طلبه پایه اول

 نظر دهید »

دست مرا هم تو بگیر ای خدا

13 دی 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

گر تو بخواهی که چنین بینی ام

از نظر لطف تو من راضی ام

بنده ناچیـــــــز تو ام ای خدا

غیر توام هیچ بُود ما ســــــویٰ

من ز گدایی شده ام پادشـــــه

چون که تویی ثروت من ای خدا

ناف دلم یکسره ببریده ام

از همه عالم به جز از تو ،خدا

گرچه که بارم گنه و زشتی است

لیک منم عبد ذلیلت خدا

من دگر از دست خودم شاکی ام

دست مرا هم تو بگیر ای خدا


حبیبه عباسی

تخلص : کوثر

 نظر دهید »

شبی با دستهایت

13 دی 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ
اتاقی نیمه تاریک

افکاری درهم و برهم

ومدادی نیمه تمام

آه ! چه بضاعت اندکی دارند لحظه های بی قراری ام !

اما مگر بی تابی سطور کاغذ آزارت نمی دهد ؟

باید نوشت !

باید اینجا نوشت !

مداد هنوز روی کاغذ نگشته بود که نوکش شکست !

درست مثل ساعت املای سالها پیش ، نه نوک مدادم که دلم شکست !

همان روز که معلم درس « آب » را دیکته می کرد .

آه !

آب ، اولین سرمشق زندگیم !

با نوک شکسته مداد بی اختیار نوشتم : « تشنگی »

آری ؛ شرط ادب نیست سیرابی لبان دفترم و خشکی گلوی …

این بار با اشک نوشتم :

« آن مرد آمد »

« آن مرد در باران تیر آمد »

« آن مرد خمیده آمد »

« آن مرد بی علمدار آمد »

« آن کودک تشنه ماند »

« عمود آن خیمه افتاد »

« آن دختر گریست »

« آن خواهر صبر را تمرین کرد »

اما دیگر قطره اشک هم گلوی تشنه کاغذ را سیراب نمی کند آنجا که برای رسیدن به مشک پاره ات ، باید ردّ دستهایت را گرفت !

و دست هایت ، این علم بلند همیشه سرفراز ، چه زیبا بوسه گاه شنهای تشنه بیابان بود !

و چه کرد آن دست ها با برادر؟

وچه دید که کوه کمرش فرو ریخت ؟

و تو بی دست هم سقاترین بودی که مشک بر دندان به سمت خیمه ها می شتافتی !

تو که دستانت را به آنها بخشیده بودی ، دیگر چه می خواستند از جان مشکت ؟

و چه خوب شد که چشمت را هم گرفتند تا ریزش قطرات آب را نبینی و اشک مشک را !

و آبروی آن گوشه از بیابان می رفت که آن ، آبِ کودکان لب تشنه بود !

و چه خوب شد که دست آب را رد کردی

وچه خوب شد که لب تشنه ماندی اگرنه آبروی آب هم می رفت !

و چه شد که آب احساست را درک نکرد آنگاه که بر سرش فریاد کشیدی :

توکه دستی نداری تا بیافتد         به سوی خیمه ها بشتاب ای رود !

شگفتا ! عاشقی با تو چه کرده بود که چنین بی دست می رفتی

ودستانت عاشقترین بودند که روی خاک هم از پا ننشستند !

و بانگ « یا اخا » با برادر چه کرده بود که دمی بعد ردّ دستهایت را می بوسید و می آمد تا در آخرین نماز بی قنوتت ، سرت را به دامن بگیرد ؟؟؟

ومگر دل می کند از پیکر چهار پاره ات اگر امید ساعتی دیگر نبود ؟

و مگر فصل « تقطیع دستان »،آخرین فصل درس شکوه زینب نبود ؟

آه !

متاب ای ماه که زینب را دیگر تاب دیدن تو نیست ، که تو هم می تابی بر خیمه اش اما کجا ماه بنی هاشم کجا تو ؟

وخیمه ملتهب سوزان ، در آن تشویش باد و ضجه کودکان ، چه مظلومانه به دنبال پناه شانه هایت بود !

و به دستانت قسم یا کاشف الکرب !

که امشب دلم پر از ناگهان است .

و مگر به رسم یاد بود دستانت را به خاک تشنه بیابان نسپردی ؟

کرم نما و این مشک تشنه را با دستان خود از میان سینه ام بردار و پر کن !

و ای کاش آب ، همیشه سرمشق اول کودکانمان باشد

تا درپناه طراوتش ، بیاموزند شکوه قامت سقا را !

خدیجه آلبوغبیش- پایه پنجم


 نظر دهید »

دلنوشته

13 دی 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

شوري دردل نهفته ،بي قرار و نالان ، با سينه اي سوزان و اميدوار ،اميد به اينكه سوز دلش برسد به پاي سوز دل زينب غمديده - سلام الله عليها - چشمان خونبارش نشان از جگري سوخته از داغ حج نا تمام دارد . حجي كه قرباني اش شش ماهه اي بر روي دستان پدر بود .

عاشورايي خونين به ظهر مي رسد و خورشيد بر افروخته تر از بي شرمي نامردمان سيه دل .

دسته هاي سينه زن تسبيح وار در گذرند و خدا و خداي حسين مي داند چه مي گذرد بر دل هر مسلمان ، سياه پوشان داغ علي اكبر جوان ، به ياد دو دست به ناحق بريده ابوالفضل چونان بر سينه مي كوبند كه نفير از دستانشان بر مي خيزد ، زنجير را به شانه مي زنند تا كمي كم كنند از درد تازيانه هاي سنگين بر تن لطيف دختركان حسين - عليه السلام -

دسته هاي سينه زنان ، خون گريه مي كردند تا كه شايد بيابند نشاني از دليل اين همه قساوت ، ولي آه و واويلا هيچ عذري و بهانه اي نتوانست كه تقسيم كند سيلي بر صورت دخترك سه ساله ، همچنان مي زند و مي گريد و خون مي بارد از ديدگان ، خود نمي داند چگونه برپاي ايستاده بعد از شنيدن قصه ي غصه ي اسارت زينب كبري - سلام الله عليها-

اين سيه پوشان خون جگر با شور و عشق ، سوي مولا رو كرده اند تا كه بگويند اگر در عاشورايي خونين و غمگين ، با خون دلي شما به پايان رسيد ، ولي اينك زيادند آن عاشقان دل سوخته كه نخواهند گذاشت فرزندت مهدي موعود - عجل الله - دل سوخته و تنها بماند.

خانم راضيه حسيني پور

 نظر دهید »

« باور کن اینجا هم کربلاست »

11 دی 1390 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

دیروز پدر و برادر دورت را می گرفتن تا مبادا چشم نامحرم به تو بیافتد
ولی امروز در میدان نبرد…

زینب (س)، قربانت بروم، آن روز به تو، انگ بی دینی زدند و گفتند خارجی! و آن طور تو را بین نامحرمان چرخاندن!
و امروز به ما…

دوستان و دشمنانت به حجب و حیاءات اعتراف کردند ولی… الان دیگر این کلمه بین ما جا ندارد.
چادرم سرم کنم عقب مانده خطاب میشوم…
حیاء پیشه کنم، گوشه گیر و دیوانه خطاب میشوم…

زینب (س) جان، اینجا هم برای خودش کربلایی ست، ولی ای کاش زینب هایی مثل تو بودند، آن طرف حجاب از سر هم کیشانم می کشند ولی این طرف به زور بهشان می گویند خواهرم حجاب!

باور کن اینجا کشور اسلامی ست! همه شهادتین گفتند، همه موقع محرم، عزادری برادرت امام حسین (ع) را می کنند، همه نذری می دهند، سینه می زنند، گریه میکنند، اسم تو را که می شنوند می گویند زنی بود که تاریخ شبیه اش را به خودش ندید… زینب یک مرد بود!

نگذار زخم دلم سر باز کند، حرف برای گفتن زیاد دارم، ولی دیگر نه کسی گوش شنوایش را دارد و نه من نای گفتنش را…
بخدا خسته ام…

زینب (س) جان، دلم جرعه ایی نگاه میخواهد
نگاهم کن…

زهرا دهقان -طلبه پایه پنجم




 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 38

جستجو

موضوعات

  • همه
  • به قلم طلاب
  • کتیبه ها
  • سوالات محرمی

آرشیوها

  • آذر 1395 (2)
  • آبان 1395 (2)
  • مهر 1395 (1)
  • دی 1390 (99)
  • آذر 1390 (83)
  • بیشتر...

پیوندها

  • تاریخ نگار محرم
  • شور و شعور حسینی
  • جشن وبلاگی فجر
  • جانم فدای امام علی النقی علیه السلام
  • نامه ای به روح الله
  • ده ختم قرآن به نیت «رفع مهجوریت قرآن»
  • ختم هفتاد و دو زیارت عاشورا
  • ریحانه
  • بزم فرات
  • ختم سي هزار زيارت عاشورا
  • تجربه های رمضان
  • یار مهربان
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس