همسفر خيال در دشت بلا
دلم مي خواد بگم برات يه قصه
يه قصه از خواهري دل شكسته
دلم مي خواد بگم برات با گريه
از تشنگي و لب پينه بسته
مي خوام بگم با بغض و آه و ناله
از غصه هاي دختري سه ساله
دلم مي خواد با من بياي به خيمه
زود باش بشين اين خيمه ي حسينه
دلم مي خواد يه ذره آروم بشي
با صوت قرآن حسين گم بشي
هواي اينجا مي بيني چه گرمه!
گرماي عشقه كه هميشه گرمه
زمزمه هاشو مي شنوي با كبري
داره مي خونه،مع العسر يسري
دلم مي خواد از خيمه بيرون بياي
ببين! يه خيمه ي ديگه هم اونجاست
بيا بريم تا پشت اون خيمه ها
گوش بده !روي يه جوون با خداست
ميگه خدا، من كجا و عزيز زهراكجا
به جاي آب مي دم همه دست و پا
طفل حرم با لب خشك دل خوشه
چون كه علمدار سپاه عموشه
مي گه، عمو فردا به ميدون مي ره
آب مياره ، تشنگي هامون مي ره
فردا ميشه، ولي عموش نيومد
فقط بابا با دست خالي اش اومد
مي خوام بيايي ! ولي نه، تنها مي رم
مي خوام كه با آل علي بميرم
زينب رو مي برن با دست بسته
رقيه جان، از ترس چشاشو بسته
ربابه، ديگه جون نداره، اي داد!
انگاري كه بال و پرش شكسته
زينب و بچه ها مي رن چه خسته
من تو خيالمم ، هنوز نشسته
نمي شه آروم دل بي تاب من
تا وقتي خنجر رو گلو نشسته
مي خوام كه خنجر رو درش بيارم
انگاري كه يادم مي ره تو خيالم
دوباره زينب رو مي بينم از دور
گره خورده نگاهش به خيالم
برو عزيز! خدا پشت و پناهت
نگاه نكن به پشت سر، قربون اون نگاهت
يه روز مياد يه مرد كربلايي
مياره عدل و داد مرتضايي
خدا كنه كه من الان نميرم
مي خوام كه روضه ي حسين بگيرم
افسانه لاغري فيروز جايي –طلبه پایه پنجم