سفر به سرزمین عشق
بسم رب الحسین
بوی بی وفایی و پیمان شکنی می آید، بوی جدایی می آید؛ غم عجیبی، نه، مصیبت عظیمی بر دل زمین و آسمان شعله ور است، اینجا کجاست؟ چرا آسمان و زمینش بوی عزا و ماتم می دهد؟
آسمان را ببین، انگار با تمام عظمتش می خواهد فرو بریزد،زمین را نگاه کن؛ انگار می خواهد تکه تکه و متلاشی شود؛ زمین به مصداق «خاشعاً متصدعاً من خشیة الله»می ماند؛ مگر قرآن ناطق را در خود می بیند؟
ولی نه، آسمان پابرجاست و زمین ثابت؛ انگار بار غم آسمان و زمین اینجا بر دوش کس دیگری سنگینی می کند؛ ولی چه کسی؟ پاسخ دلت را می شنوی:أین السبب المتصل بین الارض والسماء… تنها اوست که تسلی بخش نه تنها من و تو، که تسلای دل تمام عالم است و نمی گذارد آسمان از شدت مصیبت بر زمین بیاید…
صدای ناله های کسی در گوش جانت می پیچد: « سلام بر محاسن به خون خضاب شده، سلام برآن گونه ی به خاک آلوده… اگر روزگار مرا به تأخیر انداخت، و مرا از یاری تو بازداشت، و نبودم تا با آنان که با تو جنگیدند بجنگم و با آنان که با تو به دشمنی برخاستند، به دشمنی برپاخیزم، اکنون به جای آن در هر صبح و شام بر تو ناله می کنم و به جای اشک، بر تو خون می گریم…
حضور او را در اینجا با عمق جانت درک می کنی و با او هم ناله می شوی…
خوب گوش کن، این سرزمین برایت آن روز ها را روایت می کند: می بینی لشکر چند هزار نفری دشمن را؟آن بدن پاره پاره را ببین، می شناسی اش؟بدن ارباً اربای علی اکبر است که بر زمین افتاده، شبیه ترین کس به رسول الله! ببین، این دست بر زمین افتاده را ببین؛ این همان دستی نیست که در جنگ صفین هفت پسر ابو شعثا، آن جنگجوی شامی را یکی پس از دیگری به دو نیم کرد،و سپس خود ابوشعثای ملعون را به درک واصل کرد؟ چه کسی به خود جرأت این جسارت را داده؟نه، با جوانمردی که نمی شد دست عباس را به زمین انداخت…آن طرف را ببین، زینب سراسیمه بر روی تلی می دود و خیمه گاه سراسر وحشت و هراس شده است؛ زمین و زمان دم از نوای العطش فرو بسته اند و به آن گودال خیره شده اند؛ آن ملعون ها دور چه کسی حلقه زده اند؟چرا هرکس هرچه دستش می آید به طرفش پرتاب می کند؟او فرزند دختر پیامبر نیست؟…
بر بدنش که نه، بر قلبش هزار هزار داغ نشسته است؛دیدی که با علی اصغرش چه کردند، با عباسش، با علی اکبرش، با …! نگاه کن، نگاهش به خیمه گاه است، نه، آن ها آنقدر هم پست و رذل نیستند که تا زمانی که او نفس می کشد متعرض اهل حرمش شوند…
چشمان نافذ و روحانی اش را ببین، کسی حتی شقی ترین و ملعون ترین آنها جرأت نمی کند خنجر را بر گلویش بگذارد؛ به ناچار باید از قفا…
هنوز شمیم بوسه ی پیامبر بر گلوی مبارکش را در حرمش احساس می کنی، به اینجا که می رسی گودال قتلگاه را را با چشمان خودت نه، با چشمان زینب ببین: آیا به راستی تو حسین منی؟…
وبلاگ فانوس اسرا